دلسا كوچولودلسا كوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

تنها بهانه براي زندگي

قصه پنجم

اولين روز ديدن شما گلم سلام ماماني خوبي گلم  اين  از طرف بابا به شما عزيز دل ماماني جوني ديروز يعني 30/1/93 من رفتم سونوگرافي نرگس خيلي شلوغ بود و كلي معطل شدم و بعد از تلاش بسيار زياد ماماني و خوردن آب زياد موفق شدم كه شما عزيز دل رو براي اولين بار ببينم خيلي كوچولو بودي 3 سانت بودي راستي ضربان قلب تو هم شنيدم خانم دكتر واسعي به من گفت كه شما حدود 6 هفته هستي و تازه قلب ات شروع به زدن مي كنه يعني 103 تا در دقيقه يك خورده ضعيف بود و من ترسيدم ولي از خدا خواستم كه تو رو حفظ كنه و مطمئن هستم كه هميشه محافظ تو هست تند تند مامان بزرگ شد تازگي ها خيلي بد شدي همش من و اذيت مي كني حالم زياد خوب نيست ولي با تمام اين حرفها مامان عا...
31 فروردين 1393

قصه چهارم

ويار ماماني ماماني خيلي ازت ممنون هم كه من و زياد اذيت نميكني و مي دوني ماماني شاغل و كار ميكنه مرسي عسلكم خيلي دوستت دارم از بايايي هم ممنون هم كه وقتي از سركار مي ام براي من و شما غذا درست ميكنه و كارهاي خونه رو انجام ميده. صبحها حال ماماني زياد بد نيست ولي غروب كه مي شه يك كوچولو ماماني و اذيت ميكني ماماني همش براي شما دعا ميخوونه اخه ميگن دعا براي حفظ ني ني و آرامش اون خيلي خوبه اون هم همش از خدا مي خواهد شما سالم سالم باشي تو دل ماماني بهت خوش بگذره و وقتي به دنيا اومدي يك خورده خوش اخلاق هم باشي فداي تو بشم مامان جوني ...
26 فروردين 1393

قصه سوم

مامان شما رو در تاريخ 9/1/93 متوجه حضور شما شد راستي از حضور شما يعني بي بي چك عكس انداخت كه برات بگذار توي وبلاگ ولي باباي بدجنس شما اشتباهي اون و پاك كرد. ولي يك رازي و مي خواهم بهت بگم هنوز هيچ كسي از حضور شما خبري نداره بابا مي گه اين راز و بايد تا زماني كه معلوم نيست توي دل ماماني هستي به كسي نگيم ولي ميدونم وقتي همه بفهمند خوشحال مي شند چون شما عزيز و جيگر ماماني هستي خيلي دوست دارم زود زود اين روزها بگذره شما بياي توي بغل مامان ولي مامان وقتي بزرگ شدي نخندي به انشاي ماماني .
26 فروردين 1393

قصه دوم

مامان و بابامجيد در عيد 93 با هم دو تايي البته شما هم حضور داشتي ولي ماماني نمي دونست شما هستي در روز دوم عيد با بابا مجيد رفتن اول يزد و بعد بندرعباس پيش دوست بابا مجيد بعد با لنج باهم رفتن قشم ماماني كلي واسه خودش خريد كرد كاشگي ميدونست شما هم هستي و براي شما هم خريد ميكرد و بعد رفتن شيراز و بعد به تهران آمدند
26 فروردين 1393

قصه اول

امروز روز افتتاحيه وبلاگ كه برات درست كردم مي خواستم اول به دنيا بياي بعد شروع كنم به خاطرات نوشتم ولي گفتم از زماني كه فهميدم باردارم شروع كنم به نوشتن خاطرات راستي عزيزم من زياد انشا هم خوب نيست
26 فروردين 1393
1